نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف. تغییر وضع

پایان سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم بر بحرانی ژرف در فلسفه گواهی می دهند. نشانه های آن، ظهور جنبشهای مخالف در برابر دو نیرومندترین موضع اندیشه ی نوین، یعنی مکانیسم مادیگرایانه و ذهنگرایی یا سوبژکتیویسم است. این تغییر وضع بسی فراتر از پهنه ی فلسفه می رود و می توان آن را با بحران همه جانبه ای قابل مقایسه دانست که در دوران رنسانس فرهنگ نوین ما یکپارچه دچار آن شده بود. کار فوق العاده دشواری است که تصویر کاملی از علل گوناگون در هم پیچیده ی آن به دست بدهیم، اما وقایع و امور بروشنی خود را مشخص می کنند: اروپا در این زمان دچار دگرگونی ژرفی در اندیشه ی اجتماعی، اختلالهای سنگین اقتصادی، نو آوریهای مؤثر در زمینه ی هنری، و همچنین تغییر قابل توجهی در پهنه ی دینی، شده بود. همه در این باره هم آوازند که آغاز سده ی بیستم را نمی توان تنها پایان یک مرحله ی زمانی کوتاه به شمار آورد، بلکه چونان مرز یا خط پایان یک دوران بزرگ و کامل تاریخی باید دانست چنانکه زمان معاصر ما دیگر به دوران «نوین» تعلق ندارد. همچنین بی حق نیستند کسانی که معتقدند این تازه ترین دگرگونی قطعی تراز گردش دوران رنسانس است. به هر حال، در همه ی پهنه های زندگی تلقی یا رویکرد بنیادی دگرگون شده ای آشکار می شود؛ و جنگهایی نیز که در این زمان پیش آمدند سهمی به عهده داشتند و جریان انحلال بحران آمیز را تسریع کردند. البته چنین دگرگونی ژرف در زندگانی روحی و معنوی با تغییرهای پیوندها و مناسبات اجتماعی همبستگی دارد؛ و حتی، دست کم تا قسمتی، مشروط و معلول آنهاست. در وضع کنونی دانش ما، این همبستگی را نمی توان بتفصیل یا در جزئیات آن دنبال کرد. بنابراین، ما به تقریر علتها و عاملهای بیواسطه ی این دگرگونی اکتفا می کنیم.
اینها را می توان به سه گروه تقسیم کرد: گروه نخست را بحران دانش فیزیک و ریاضیات تشکیل می دهد، که از یکسو سبب گسترش و تکامل وسیع در تفکر تحلیلی بود؛ و از سوی دیگر فرو ریزش برخی از رویکردهای معنوی را، که مشخص سده ی نوزدهم بود، موجب گردید. گروه دوم مشتمل بر دو روش است، که در این زمان آغاز به گسترش کردند، یعنی روش ریاضی - منطقی، و روش پدیدارشناسی ( فنومنولوژیک). گروه سوم به وسیله ی برخی جهان بینی ها شکل می گیرد که در میان آنها ایراسیونالیسم و متافیزک واقعیت گرای نوین مشخص می شوند. این جنبشهای معنوی گوناگون از جهت مختلفی به یکدیگر پیوسته اند. مثلاً منطق ریاضی با بحران ریاضیات همبستگی نزدیکی دارد، در حالی که بحران فیزیک عقلگرایزی را تقویت می کند؛ و سرانجام غالباً همان اندیشمندانند که واقعیت گرایی(1) نوین و روش پدیدار شناسی را بنیاد می نهند. میان راهگشایان پدیدار شناسی (2) و منطق ریاضی، علاوه بر این، تأثیرات متقابل ملاحظه می شود. با وجود این پیوندها، ظهور این جنبشها، که هم از لحاظ مشروط بودن تاریخی و هم از لحاظ هدف نهادنشان، کاملاً مختلف بودند، در تاریخ اندیشه ی انسانی رویدادی رقم می خورد که همانند آن را نمی توان یافت. و در واقع این جنبشها دگرگونی کاملی در فلسفه ایجاد کردند.

ب. بحران فیزیک نیوتونی

برای اکثریت فیلسوفان سده ی نوزدهم فیزیک نیوتونی چونان تصویر مطلق جهان حقیقی به شمار می رفت در آن توصیف روشنی از واقعیت می دیدند که در آن همه چیز به وضع و آهنگ یا مقدار حرکت اتمهای مادی بازگردانده می شد( مکانیسم)، با این فرض پیشین، که وضع کنونی و آهنگ حرکت پاره های ماده شناخته اند. عقیده بر این بود که می توان از این جا تمامی گسترش متعاقب و آینده ی جهان را طبق قانونهای مکانیستی دقیقاً محاسبه کرد. ( جبر یا دترمی نیسم لاپلاسی)، اصول و حتی نظریه های فیزیک چونان حقیقی مطلق به شمار می رفتند ( مطلقگرایی)(3). ماده چونان ساده ترین داده شده به نظر می رسید؛ و به این ساده ترین داده شده بایستی منطقاً همه چیز بازگردانده می شد( ماتریالیسم). در این میان، فیزیک کهن ترین دانشهای طبیعی بود و در تکنیک اهمیت خود را به ثبوت رسانده بود. از سوی دیگر، شاخه های دیگر معرفت، که بعدها در سده ی نوزدهم شکفته شدند، و پیش از هر چیز تاریخ، هنوز ظهور نکرده بودند.
نزدیک به پایان سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم، این تصویر جهان فیزیکی به نحو وسیعی معرض تردید واقع شد. البته، چنانکه غالباً تصور می شود، این درست نیست که بگوییم فیزیک نوین به هیچ رو ماده را نمی شناسد و جبر را کاملاً طرد می کند و اصلاً هیچ گونه قضیه ی یقینی را مجاز نمی شمارد و مانند اینها؛ اما بسیاری از آنچه را که تاکنون به طور مطلق یقینی و مطمئن تلقی می شد اکنون مشکوک به نظر می رسد. اکنون دیگر شکی نیست که ماده چیز ساده ای نیست، بلکه بر عکس، بغایت پیچیده است و دریافت یا ادراک علمی آن دشواریهای بزرگی به میان می آورد. در نتیجه اکنون اقدام ناممکنی به نظر می رسد که وضع و آهنگ حرکت یک پاره ی ماده ( اتم) را همزمان محاسبه کنند. به هر حال، جبرگرایی در شکل لاپلاسی آنان ناپذیرفتنی شده است. اما اینکه جبرگرایی اصلاً نامعتبر شده باشد یا بتواند در شکل دیگری دارای اعتبار باشد، هنوز برای فیزیکدانان مهم پرسشی باز است. ستاره شناس و فیزیکدان متشخص، ادینگتون (4)، گفته است:
من جبر را نمی پذیرم همان طور که نمی پذیرم ماه از پنیر سبز ساخته شده باشد... هر دو این ها فرضیه هایی است که هیچ دلیلی برای پذیرفتن آنها نداریم.
مکانیسم نیز دست کم شکلهای تازه ای به خود گرفته است. وایتهد، یکی از بزرگترین شناسندگان وضع کنونی، بدرستی اشاره می کند که فیزیک قدیمی جهان را چونان چمنی با اسبانی که آزادانه به هر سو تازان اند تصور می کند؛ و در برابر آن، فیزیک نوین آن را چونان میدانی با شبکه ی ریلها می بیند که قطارها در آن در راههای از پیش نشان داده شده می روند. و این بدان معناست که مکانیسم نوین به تلقی یا دریافت آلی ( ارگانیک) بسیار نزدیک شده است. اکنون پیدایش نظریه ی نسبیت و نظریه ی کوانتوم و نیز کشفیات نوین دیگر در فیریک باز هم چیزهایی را در محل تردید قرار داده اند. که قبلاً چونان کوانتوم و نیز کشفیات نوین دیگر در فیزیک باز هم چیزهایی را در محل تردید قرار داده اند که قبلاً چونان حقیقی مطلقی تلقی شده بود. این واژگونیها در زمینه ی فیزیک به نحوی دوگانه بر فلسفه ی تأثیر گذاردند. این امر که خود فیزیکدانان دیگر در این باره اتفاق نظر ندارند که آیا و تا چه اندازه مکانیسم و جبرگرایی را می توان نگهداشت، و اینکه همه ی آنان در زحمت اند که ماده را که اخیراً چنین پیچیده به نظر می رسد به نحوی علمی ادراک کنند و ناگزیر باید به نسبی بودن نظریاتشان معترف شوند، دیگر تکیه ی مکانیسم و جبرگرایی به فیزیک بی اعتبار می شود، و حتی توضیح هستی به وسیله ی ماده بغایت مشکوک به نظر می رسد.(5)
در میان این عوامل، مهمتر بحران فیزیک است. از این راه به شکل روشنی آشکار شد که مفاهیم و قضایای فیزیکی نباید بدون تحلیل فلسفی پذیرفته شوند و استدلالهای فیزیکی از دیدگاه فلسفه نمی توانند دارای اعتبار قبلی تلقی گردند. در اینجا آشکارا دکارت و کانت دچار اشتباه ساده لوحانه ای شده اند. اما از سوی دیگر، به وسیله ی این پرده دریها، بحران فیزیک تفکر به اصطلاح تحلیلی را برانگیخت که برای فلسفه ی سده ی بیستم می باید نمونه قرار می گرفت.

ج. انتقاد از دانشها

وضعی که در بالا وصف شد نتیجه ی گسترش ناب علمی تخصصی به تنهایی نیست. در این باره اندیشمندان مختلفی سهیم بوده اند که بسی پیش از درگرفتن بحران روشهای دانشهای طبیعی را تحلیل کردند و از لحاظ معینی در آن تردید کردند. در این باصطلاح انتقاد از دانشها فیلسوفان فرانسوی راهنما بودند، مانند امیل بوترو(6) ( 1845- 1921)، در کتابهایش به عنوان درباره ی احتمالی بودن قوانین طبیعت، به سال 1874؛ و درباره ی مفهوم قانون طبیعی، به سال 1894؛ پیردوئم(7) ( 1861- 1916)، در نخستین اثر مهمش: آمیزه و ترکیب شیمیایی، به سال 1902؛ و هانری پوانکاره(8) (1853- 1912)، درکتابهایش: علم و فرضیه، به سال 1902.
همزمان با این مکتب، کوششهای مکتب دیگری به نام امپیریوکریتیسیسم(9) ( تجربه گرایی در سنجش یا نقد گرایی تجربی) جریان داشت که از یک دیدگاه پوزیتیویستی به استنتاجهای باز هم ریشه ای تری می رسد. درمیان سالهای 1888- 1890، ریشارد آوناریوس(10) ( 1843- 1896) کتابش را به عنوان انتقاد تجربه ی ناب (11) منتشر کرد؛ و ارنست ماخ(12) ( 1838- 1916) در سال 1900 اثر اصلی خود را انتشار داد و در آن نظریه ای را منعکس کرد که انتقاد برنده و شدیدی از ارزش مطلق علم را در بر داشت. انتقاد از علم متوجه به ارزش مفاهیم و نیز نظامهای علمی بود. تحلیلهای نافذ و ژرف و پژوهشهای تاریخی ثابت کردند که هم مفاهیم هم نظام ها تا حد زیادی دارای خصلت ذهنی اند. دانشمند نه تنها واقعیت را خود سرانه تجزبه می کند، بلکه همواره با مفاهیمی سروکار دارد که از اندیشه ی او سرچشمه می گیرند. و اما آنچه مربوط است به نظریه های بزرگ، اینها فقط افزارهای کارآمدی اند که به وسیله ی آنها تجربه ها را نظم بدهند: « نه درست اند، نه غلط؛ بلکه تنها سودمندند» ( پوانکاره). باید اشاره کرد که هیچک از این منتقدان فرانسوی، حتی پوانکاره از قراردادیان (13) ( کسانی که تنها به خصلت قراردادی مصلحت بینانه میان دانشمندان درباره ی مفاهیم، تعریفها، قواعد و فرضیه های علمی تکیه می کنند) نبوده اند. آنچه ایشان می خواستند اثبات این نکته بود که علم از آرمان خطاناپذیری که در سده ی نوزدهم به آن نسبت داده می شد دور است. امپیریوکریتیسیست های آلمان از این نیز تجاوز کردند و هوادار نسبی گرایی (14) شدند که به شک گرایی (15) یا مکتب شک نزدیک است.
نتیجه ی کلی این بود که علم در چشم فیلسوفان، بخش مهمی از سلطه ی خود را از دست داد - چیزی که جریان بحران درونی فیزیک را که قبلاً آغاز شده بود. پیشتر راند. از این لحظه به بعد، بینش طبیعت نیوتونی، که شرط پیشین بنیادی کانتیانیسم بود، و همچنین تمامی اندیشه ی تاکنون اروپایی دیگر نگهداشتنی نبود.

د. بحران ریاضیات و منطق ریاضی

در پایان سده ی نوزدهم، گسترش ریاضیات به بحرانی منجر شد که نمی توانست کمتر از بحران فیزیک ژرفگیر و پرنتیجه باشد. در میان بسیاری از کشفیات نوین در زمینه ی ریاضیات، بویژه آنچه مربوط به هندسه های غیراوکلیدی( اوقلیدسی) و نظریه ی مجموعه های (16) گئورگ کانتور(17) ( 1845- 1918) بود، بر فلسفه تأثیر نهاد. هر دو نشان دادند که برخی از آنچه قبلاً بی تأمل چونان شرطهای پیشین ساده ی ریاضیات پذیرفته شده بود در واقع به هیچ روی مسلم نیست. و بدین سان، توجه را به تحلیل دقیق مفاهیمی که به ظاهر ساده به نظر می رسیدند و نیز به ساختمان قاعده ای ( آکسیوماتیک) نظامهای ریاضی معطوف داشتند. در زمینه ی نظریه ی مجموعه ها - بار دیگر باز درست نزدیک به پایان سده ی نوزدهم- آنچه به اصطلاح پارادوکسها نامیده می شود کشف شد؛ یعنی تناقضهایی که از مقدمات بظاهر بدیهی و ساده به وسیله ی استنتاجهای درست حاصل می شود. از این راه حتی خود بنیادهای ریاضیات نیز متزلزل به نظر می رسید.
در پیوند نزدیکی با این بحران، از نو زنده شدن منطق صوری قرار دارد- در حقیقت در شکل به اصطلاح لوژیستیک، منطق رمزی یا ریاضی. همان گونه که پیش از این اشاره شد، فلسفه ی نوین از منطق صوری بسیار غفلت کرده بود؛ و منطق در این دوران دچار مرحله ی انحطاطی تقریباً «بدوی» شده بود. در میان فیلسوفان برجسته تنها یکی، یعنی لایب نیتس، منطقدان بااهمیتی بود؛ و دیگران حتی غالباً مبانی ابتدایی منطق صوری را نمی شناختند. دکارت و کانت نمونه های تاریخی این امر به شمارند. اما در سال 1847، آثار دو ریاضیدان انگلیسی، آن هم در واقع مستقل از یکدیگر، منتشر شدند: یکی اوگوستوس دو مورگان (18) ( 1806- 1878)، و دیگری جورجز بول(19) ( 1815- 1864)، که نخستین آثار منطق ریاضی معاصر به شمار می روند. این آثار به وسیله ی ارنست شرویدر(20) ( 1815- 1903)، جوزپه پئانو(21) ( 1858- 1932) و پیش از همه گوتلوب فرگه(22) ( 1848- 1925) که اندیشمند و منطقدان ممتازی بود، ادامه داده شد. با وجود این، منطق ریاضی تا آغاز سده ی بیستم به طور کلی برای فیلسوفان ناشناخته ماند. نخست پس از اینکه برتراند راسل در سال 1902 با پئانو برخورد کرد و در سال 1903 کتابش را به عنوان اصول ریاضیات(23) منتشر کرد، دست کم فلسفه ی انگلوساکسون به این پژوهشها توجه یافت. آنگاه در سالهای 1910- 1913 اثر عظیم وایتهد و راسل به عنوان پرینسیپیا ماتماتیکا یا «اصول ریاضیات»(24) انتشار یافت و گسترش بیشتر اصل نوین را تا حد مهمی سبب گردید.
منطق ریاضی بر فلسفه از دو راه تأثیر نهاد: نخست اینکه ثابت کرد که افزار دقیقی است برای تحلیل مفاهیم و برهان. بنا برعقیده ی نمایندگان این منطق آن را درست در زمینه هایی می توان به کار برد که ریاضی کردنی نیست، زیرا منطق به اصطلاح «ریاضی» تنها «در اصل» ریاضی است؛ اما در واقع نه با مفاهیم ریاضی، بلکه با مفاهیم کلی سر و کار دارد و عمل می کند. علاوه بر این، از راه پژوهشهای ریاضی- منطقی بسیاری از مسائل کهن فلسفی بار دیگر در شمار مسائل مهم روز در آمدند. مثلاً در این میان: مسائل مربوط به اصل ثالث مطرود بداهت اصول؛ نحو یا گرامر فلسفی ( که امروز سمیوتیک(25) نامیده می شود) و پیش از همه، مسئله ی کلیات.

هـ. روش فنومنولوژی

بر پایه ی مفروضهای فلسفی کاملاً مختلف و با هدف نهادن های کاملاً متفاوت، جنبش دومی در گسستن با سده ی نوزدهم و شکلگیری فلسفه ی معاصر سهیم بود: یعنی فنومنولوژی یا پدیدارشناسی. به مفهوم دقیق آن این نام درباره ی روش و نظریه ی فلسفی ادموند هوسرل صادق است؛ اما همچنین برای گروهی کلی از اندیشمندان دیگر به کار می رود که نماینده ی جهت فکری همانندی هستند. بنیانگذار این جنبش فرانتس برنتانو(26) ( 1938-1917) است که یک زمان از وابستگان به گروه کشیشان مسیحی دومینیکان بود و سپس از آن طریقت بیرون رفت و کلیسا را نیز ترک گفت، اما از برخی جهات در زیر تأثیر تفکر ارسطویی- تومیستی باقی ماند - مثلاً با عین گرایی (اوبژکتیویسم)، و ارزش والایی که به تحلیل جزئیات می نهاد، و نیز منطق. وی شاگردان بسیار داشت که از میان آنان سه نفر بانفوذ شدند: کازیمیرز تواردووسکی(27) ( 1866- 1918)، آلوئیس ماینونگ(28) ( 1853- 1921)، و ادموند هوسرل(29) ( 1859- 1938). هر چند خود تواردووسکی منطقدان نبود، بنیانگذار مکتب منطقی لهستان شد که در گسترش منطق ریاضی بعدها نقشی مهم بر عهده داشت. آلوئیس ماینونگ فلسفه ی به اصطلاح «نظریه ی موضوعها»(30) و همچنین مکتب ویژه ی کوچک اما پر نفوذی را بنیاد نهاد. مهمترین شاگرد برنتانو، ادموند هوسرل روش واقعی فنومنولوژیک را ایجاد کرد. این روش، که اساساً و پیش از هر چیز عبارت است از تحلیل ماهیت یا چیستی داده ها یا پدیده ها، بویژه پس از جنگ جهانی دوم، در کنار روش ریاضی- منطقی، به شکل شایعترین روش تحلیل فلسفی درآمد. مهمترین فرق میان فنومنولوژی و منطق ریاضی در این است که فنومنولوژی بکلی از تمثیل یا استنتاج تمثیلی(31) صرف نظر می کند و- بر خلاف نمونه ی خود هوسرل- کم تر به مسئله ی زبان می پردازد، و نه امور واقعی تجربی بلکه ماهیات را تحلیل می کند. در اینجا شایسته است اشاره کنیم که کتاب اساسی ماینونگ به نام درباره ی فرض (32) به سال 1920 منتشر شد، در حالی که کتاب هوسرل به عنوان پژوهشهای منطقی(33) که یکی از پرنفوذترین آثار نیمه ی نخست این قرن به شمار می رود، در سالهای 1900- 1901 انتشار یافت.
خویشاوند تقریباً نزدیک روش فنومنولوژیک روش به اصطلاح «تحلیل» ج. مور(34) ( 1873- 1958) است، که نزد راسل به صورت تحلیل ریاضی- منطقی درآمد، اما نزد خود مور خصلت دیگری را نگه داشت. وی با کتابش به نام اصول اخلاق (35)، که در سال 1903 منتشر شد، از لحاظ روش به ماینونگ نزدیک است و به نظر می رسد که تا حد معینی نیز زیر تأثیر او قرار داشته است. همچنین می توان پذیرفت که نفود ماینونگ بر آثار راسل از برخی جهات اثر نهاده باشد، در حالی که منطق ریاضی و گسترش بعدی آن برخی از انگیزه هایش را مدیون هوسرل است.

و. عقلگریزی زیستگرا

هم منطق ریاضی و هم فنومنولوژی پیش از هر چیز «روش» اند نه نظریات دارای محتوای فلسفی. هر دو از تفکر درباره ی بنیاد دانشها برخاسته اند و می کوشند که آنها را به وسیله ی روشی عقلی بنیاد نهند. در این میان هر دو جریان پلورالیستی یعنی چندگرای اند و مخالف هر گونه گرایش به نظام سازی. برخی از ساده گریهای سده ی نوزدهم با تحلیلهای آنها آشکار و ویران گشت. علاوه بر این، هر دو جریان - دست کم در مراحل نخست - واقعیت گرا بودند. هم نزد مور هم هوسرل آشکارا همنوایی معینی با افلاطونگرایی. ( پلاتونیسم) است کاملاً تازگی دارد. ضمناً باید تأکید کرد که نه منطق ریاضی و نه فنومنولوژی - دست کم در آغاز و در پژوهشهای منطقی و اصول ریاضیات - در واقع فلسفه ای را تشکیل نمی دهند.
در فرق با آنها، در همان زمان، دو جنبش فلسفی نومحتوا پدید می آیند: عقلگریزی زیستگرا، و متافیزیک نوین واقعیت گرا. یکی از نتایج بحران اندیشه آن دوران توسعه ی شگفت انگیز و فوق العاده گرایشهای عقلگریزانه است که نشانه ی مشخص پایان سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم به شمار می رود. کانت انکار داشت که جهان آن سوی تجربه برای شناخت عقلانی دست یافتنی باشد. اما برای وی دست کم، جهان تجربی تابع قانونهای عقلانی و قابل محاسبه بود. انتقاد از دانشها و بحران فیزیک گویا آشکارا ثابت کردند که وضع چنین نیست؛ و بدین وسیله شک کانتی درباره ی ارزش عقل تعمیم داده شد. در سده ی نوزدهم عقل با عقل مکانیستی دانشهای طبیعی یکی دانسته می شد؛ پس بحران این ضرورتاً بحرانی در عقلگرایی به دنبال خود آورد. با وجود این، تنها در اینجا نیست که سرچشمه ی گرایشهای تازه تر قرار دارد. تجربه، یا آزمون گرایی ( آمپیریسم) نیز در شگفتگی آنها سهم برجسته ای داشت؛ و آن در واقع از این راه که بینش جهان مکانیستی آمپیریسم به پهنه ی زندگی انتقال داده شد و در اینجا شکل داروینیسم به خود گرفت. در آغاز سده ی بیستم، شاید این امری شگرف بود که آن نظریه یا قاعده ی اصلی اش، که طبق آن هر برتر از روی زیرین توضیح داده می شد، به پهنه ی روانشناسی و جامعه شناسی انتقال داده شد. چه در نتیجه ی آن می بایستی تمامی زندگانی آگاه، و عقل نیز در شمار آن، به عناصر پایینتری بازگردانده شود و زیر قانونهای زیستی گسترش و تکامل قرار گیرد؛ دیگر هیچ چیز استوار، هیچ چیز دگرگون ناشدنی، هیچ اصول جاویدان وجود نداشت، بلکه تنها و تنها انگیزشی زیستی یا حیاتی در خدمت گسترش زندگی.
سرانجام در این میانه، همان علتهایی که در آغاز سده ی نوزدهم جنبش رمانتیسم را به وجود آورد و با نفوذ سنت تقویت شده بود نقش خود را بازی کرد: تصویر تک بینانه از جهان و جبرگرایی، که علم پیش از سال 1900، طرح کرده بود، چنان پیکارجویانه بود که اعتراض گروهی از اندیشمندانی را برانگیخت که احساس می کردند مأمور شده اند حقایق زندگی، شخص انسانی، و ارزشهای معنوی را نجات دهند. این اعتراض به نحوی غیرمنتظر و در شکلی نیرومند از سوی دو فیلسوف برخاست: جیمز، و برگسون. اینان خود را در رأس این جنبش فلسفی قرار دادند. اسپنسر، یعنی مشخصترین نماینده ی تجربه گرایی مکانیستی، هنوز زنده بود که تقریباً همزمان نوشته های آن دو فیلسوف، داده های بیواسطه ی شعور(36) اثر برگسون به سال 1889 و اصول روانشناسی (37) اثر جیمز به سال 1890 و با فاصله ی کوتاهی دو کتاب دیگر آنان: ماده و حافظه (38) از برگسون، در 1896 و خواست ایمان (39) از جیمز در 1897 منتشر گردید. هر دو این اندیشمندان عقلگریزان سرشناس اند و هسته ی مرکزی تفلسف آنان در مفهوم «زندگی» قرار دارد. این را باید مدیون ایشان دانست که عقلگریزی که در سده ی نوزدهم تنها یک جریان درجه ی دوم بود به سطح یکی از برجسته ترین مواضع تفکر برکشیده شد.

ز. زایش دوباره ی متافیزیک واقعیتگرا

همزمان و به موازات آن جریان، باز هم گرایش دیگر و در واقع ژرفتری تبلور می یافت: واقعیت گرایی و متافیزیک دوباره باز می گردند و برای نخستین بار چهارچوبهای اصول کانتی را، که آن زمان بر تمامی فلسفه مسلط بودند، در هم می شکنند. کشف کردن و نشان دادن ریشه ها و انگیزه های ژرف آنها دشوار است، زیرا نقطه های آغاز یک متافیزیک نوین تو در تو و متعددند؛ اما به طور کلی می توان گفت که در حدود سال 1900 وسایل و مواد کانتیانیسم در کار فرسودن و تمام شدن بودند. آنها دیگر کافی نبودند، ارضا نمی کردند، و اندیشه به راه حلهای دیگری روی می آورد.
نخست گرایشی مشاهده می شود در مسیر یک رئالیسم انتقادی که از قالبهای کانتی چشم نمی پوشید. نماینده ی آن مثلاً آلوئیس ریل(40) ( 1844- 1924) است. بعداً در همین مسیر پیشروی نیرومندتری به وسیله ی مکتب وورتسبورگ که بنیانگذار آن اوسوالد کولپه (41) ( 1862- 1915) بود، انجام گرفت که تعدادی نمایندگان درخشان در میان پیروان خود داشت. اما جنبش تجدیدکننده ی واقعی رئالیسم، مانند روش فنومنولوژی، از برنتانو و شاگردان وی آغاز می شود؛ و پیش از همه ماینونگ و هوسرل. البته خود هوسرل تا حد رئالیسم پیش نرفت و کمتر از آن به فلسفه ی هستی پرداخت، اما این که وی توجه را از مسائل بی ثمر مربوط به نظریه ی شناخت به سوی تحلیل داده ها یا پدیده ها معطوف کرد برای رئالیسم دوران نوین و متافیزیک بسیار مهم بود. نفوذ ماینونگ نیز در این مسیر آشکار بود.
بیرون از این مرز، متافیزیک واقعیت گرا در برخی حوزه های دیگر زیر فشار عوامل اندیشه ای گوناگون زمینه به دست می آورد. تومیسم ( گرایش فلسفی مبتنی بر فلسفه ی قدیس توماس آکوئینویی- 1225- 1274 میلادی - فیلسوف اسکولاستیک) که در حدود سال 1880 ( به دنبال بخشنامه ی پاپ لئو سیزدهم که زیر عنوان پدر جاویدان (42) به سال 1879 منتشر شد) زایشی دوباره یافته بود، اکنون خود را چونان مکتب بزرگی سامان می داد چنان که بزودی می بایست به صورت یکی از نیرومندترین مکتبها در می آمد: در سال 1893 مجله ی La Revue Thomiste، ( تومیسم) ارگان فرایبورگ و در 1894؛ مجله ی La Revue Neoscolastique de Philosophie در شهر لوون تأسیس شدند. این تومیسن نوین نماینده ی یک رئالیسم بیواسطه ی متافیزیک سنتی است. اما تنها این نیست: در انگلستان به سال 1903، مور مقاله ی مشهور خود را زیر عنوان رد ایدئالیسم (43) منتشر ساخت، و در هماهنگی با راسل از فلسفه ای که نزدیک به افلاطونگرایی بود دفاع کرد. در فرانسه بوترو و برگسون از راههای دیگری هوادار رئالیسم گردیدند. در آلمان در اصل نظریات هانس دریش(44) ( 1867- 1941) است که به خاطر خصلت ارسطویی آن توجهی برانگیخت. این جریان نورئالیستی منتهی به محبوبیت عقلگریزی نمی شود، اما به همان اندازه مؤثر است: متافیزیک که در سده ی نوزدهم تنها یک جنبش درجه ی دوم و شکل نگرفته ای بود اکنون به شکل یکی از اصول مهم و برجسته ی دوران در می آمد.

ح. بازگشت به درون اندیشی- پلورالیسم( چندگرایی)

نزدیک به پایان سده ی نوزدهم، در زیر نفوذ نیرومند پوزیتیویسم، پیرامون فلسفه بسیار آرام و ساکت شده بود. شاید اکثر فیلسوفان می ترسیدند که اندیشه های فلسفی ویژه ی خود را عرضه کنند. و نتیجه این شد که تاریخگرایی ویژه ای همراه با فهرست برداری از عقاید پیشین در بیشتر دانشگاهها انجام می گرفت. یکی از مشخصترین جنبه های آغاز سده ی بیستم بازگشت به درون اندیشی منظم است که به یک اندازه در مکتبهای عقلگریزی و متافیزیک گرایان مستقر شده بود. اما بی شک ژرفترین و مؤثرترین نشانه ها بازگشت به پلورالیسم شخصگرایانه است.
اگر سده ی نوزدهم در همه ی تظاهرات آن گرایشی تک گرایانه داشت. برخلاف آن تقریباً تمامی جنبشهای نوین در حدود تحویل قرن چند گرا یا پلورالیستی اند؛ یعنی بر تنوع یا چندگونگی مراتب هستی و کثرتی از هستنده ها یا موجودات مستقل تأکید می کنند. این پلورالیسم به اصولی ترین شکلی نزد جیمز بیان می شود که تا حد اظهار همدردی یا چند خدایی ( پولی تئیسم) پیش می رود. اما این گرایش تقریباً همه جا صدق می کند، چه نزد پدیده شناسان، نورئالیستهای انگلیسی، و چه نزد تومیستها. انسان نیز حقوق کهن خود را باز می یابد، و روزافزون، هسته ی مرکزی علاقه ی فلسفی می گردد. مسائل مهم و بزرگ روح آغاز به آن می کنند که اندیشه را براستی شور و هیجان ببخشند. اگر سده ی نوزدهم پیش از هر چیز مسلطانه دوران تک بینانه نگری ومادیگرایانه بود، بحران سال 1900 تسلط پرسونالیسم روحانی مآبانه را بر وسیعترین پایه ای اعلام می کرد. مسلماً در سال 1900، انسان از پذیرش عام این معانی هنوز اندکی دور بود. در ربع اول سده ی جدید، گرایشهای کهن موقتاً دوباره زنده می شوند؛ اما اندیشه های نو وجود دارند، تأثیر می کنند، و پس از جنگ جهانی نخست نزد اکثر اندیشمندان اروپایی مستقر می شوند.

پی نوشت ها :

1. Realism
2.Phenomenologie
3. Absolutism
4. S. Eddington
5. چند تن از دانشمندان طبیعی برجسته از این امور نتایج دوررستری گرفته اند، یعنی بر پایه ی دست آوردهای فیزیک و زیست شناسی نوین گمان کرده اند که می توانند به روحگرایی Spiritualism، ایدئالیسم، و حتی خداگرایی (تئیسم) روی آوردند! از این میان تنها نام می بریم از مشهورانی مانند استانلی ادینگتون (1882-1944)، جیمز هاپوود جینز(1877-1946)، ماکس پلانک (1858-1947)، در میان فیزیکدانان و ستاره شناسان، و جان اسکات هالدین (1860-1936) در میان زیست شناسان. ضمناً هرچند در نظریات اینان بسیاری نکات درست و جالب توجه یافت می شود، بویژه هنگامی که مسئله بر سر انتقاد از ماتریالیسم است، اندیشه های مثبت آنان اکثراً چنان آشکارا متفانه است که فیلسوفان متخصص ارجی بدان نمی نهند. اما این دانشمندان طبیعی متفلسف در میان توده های وسیع عامه تأثیر نیرومندی کرده اند. از لحاظ فلسفی یک چیز درباره ی آنان مهم است، و آن اینکه چنان نظریاتی نزد چنین مردانی همین که اصلاً ممکن شده است به روشنی نشان دهنده ی آن است که ما امروز تا چه حدی از شیوه های تفکر سده ی نوزدهم دور افتاده ایم.
6. Emil Boutroux
7.Pierre Duhem
8.Henri Poincare
9. Empiriocticism
10. Richard Avenarius
11.Kritik der reinen Erfahrung
12. Ernst Mach
13. Conventionalist
14. Scepticism
15.Relativism
16.Mengenlehre
17.G. Cantor
18. Augustus de Morgan
19.Georges Boole
20. Ernst Schroder
21.Giuesppe Peano
22.Gottlob Frege
23.Principles of Mathematics
24.Principia Mathematica
25.Semiotik
26. Franz Brentano
27.Kazimierz Twardowski
28. Alois Meinong
29. Edmund Husserl
30.Gesentandstheorie
31. استنتاج جزئی از جزئی.
32.Uber die Annahme
33.Logische Untersuchungen
34. G. E. Moore
35.Principia Ethica
36.Les donnes immediates de la conscience
37.Principle of Psychology
38.Matiere et Memoire
39.Will to believe
40. Alois Reihl
41.Oswald Kulpe
42. Aeterni Patris
43. Refutation of Idealism
44.Hans Driesch

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی